نیلوفر آبی
بر تن خورشید میپیچد به ناز چادر نیلوفری رنگ غروب تکدرختی خشک در پهنای دشت تشنه میماند در این تنگ غروب از کبود آسمانها روشنی میگریزد جانب آفاق دور در افق، بر لالة سرخ شفق میچکد از ابرها باران نور میگشاید دود شب آغوش خویش زندگی را تنگ میگیرد به بر باد وحشی میدود در کوچهها تیرگی سر میکشد از بام و در شهر میخوابد به لالای سکوت اختران نجواکنان بر بام شب نرمنرمک بادة مهتاب را، ماه میریزد دورن جام شب. نیمه شب ابری به پنهای سپهر، میرسد از راه و میتازد به ماه جغد میخندد به روی کاج پیر شاعری میماند و شامی سیاه در دل تاریک این شبهای سرد؛ ای امید ناامیدیهای من، برق چشمان تو همچون آفتاب، میدرخشد بر رخ فردای من. فریدون مشیری
موضوع مطلب : فریدون مشیری, شعر نو آمار وبلاگ بازدید امروز: 10
بازدید دیروز: 39
کل بازدیدها: 143476
آخرین مطالب نویسندگان حسین (13)
|
|